ژوان عزيزمژوان عزيزم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

ژوان میعادگاه عشقمان

عکاسی بارداری در آتلیه

دختر عزیزم یکی از بهترین کارهایی که تو دوران بارداری و زمانی که شما توی دلم بودی  انجام دادیم این بود که دقیقا دو هفته قبل از به دنیا اومدنت با بابا پوریا رفتیم استودیو ایده و با گرفتن یک سری عکس زیبا، خاطرات این دوران رو برای خودمون جاودانه کردیم. خیلی دوست دارم که چند تا از عکسها رو تو وبلاگت بذارم ولی عزیزم به خاطر اینکه اینجا ثبت عکسهای خصوصی ممنوعه نمی تونم این کارو بکنم. ولی الان  که شما به دنیا اومدی هر وقت که به اون عکس ها نگاه می کنم یاد تکونهات تو روزهای آخر می افتم و خیلی دلتنگ اون روزها می شم. روزهایی که از هر چیز و هر کس به هم نزدیکتر بودیم. روزهایی که تو توی وجود من بودی، بخشی از وجود من بودی ... البت...
21 مهر 1391

تقدیم به ژوان عزیزم

عاقبت در یک شب از شبهای دور کودک من پا به دنیا می نهد آن زمان بر من خدای مهربان نام شورانگیز مادر می نهد آن زمان طفل قشنگم بی خیال در میان بسترش خوابیده است بوی او چون عطر پاک یاس ها در مشام جان من پیچیده است آن زمان دیگر وجودم مو به مو بسته با هستی طفلم می شود آن زمان در هر رگ من جای خون مهر او در تار و پودم می شود می فشارم پیکرش را در برم گویمش چشمان خود را باز کن همچو عشق پاک من جاوید باش در کنارم زندگی آغاز کن می گشاید نور چشم دیدگان بوسه ها از مهر بر رویش زنم گویمش آهسته ای طفل عزیز می پرستم من تو را مادر منم ...
18 مهر 1391

چکاپ های آخر و تعیین روز تولد دختر نازم

نهم اردیبهشت بود رفته بودیم مطب عمو حمید که بعد از بررسی های لازم عمو تاریخ زایمانم رو 6 خرداد اعلام کرد و گفت برای اون روز آمادگی داری؟ من هم با هیجان خاصی گفتم بله آماده آماده ام. چون تا قبل از اون فکر می کردم 10 خرداد روز زایمانمه ولی از اینکه می تونم زودتر نی نی نازمو ببینم و توی بغلم بگیرمش خیلی خوشحال شدم.  بیست و پنج اردیبهشت هم دیگه آخرین چک آپ بارداری من بود. عمو از همه چیز راضی بود و تاریخ زایمان رو برای ششم خرداد قطعی کرد. بعد هم به منشی اش گفت اتاق یک (101) رو که اتاق وی. آی. پی و بهترین اتاق بخش زایمان بیمارستان دی بود برای اون روز برای من رزرو کنه. باز هم ما با یک دنیا شور و شوق، پ...
18 مهر 1391

آگاهی از بارداری

پنجم مهر پارسال (سال 90) بود. من و دنا برای سفر به قبرس برنامه ریزی کرده بودیم و قرار بود من بعد از سرکار برم آژانس مسافرتی و تورمون رو رزرو کنم. جلوی در ورودی آژانس یه تیکه شیشه شکسته بزرگ توی باغچه بود. منم که طبق معمول عجله داشتم  آمدم از روی باغچه بپرم که شیشه افتاد روی پام و پامو برید. کلی خون اومد و استخوان روی پام هم حسابی ضرب دید. به هر حال رفتم تو آژانس و بعد از کلی هماهنگی تاریخ سفر رو انتخاب و تور رو رزرو کردم. اومدم بیرون و یه آژانس گرفتم برای گیشا که برم درمانگاه پامو پانسمان کنم. دکتر درمانگاه گفت باید واکسن کزاز بزنی، من هم گفتم آقای دکتر ممکنه باردار باشم، گفت خب باید آزمایش بدی، منم که از خدا خواسته گفتم چشم حتما ولی م...
18 مهر 1391

سفر به قبرس

هجدهم مهر بود و من در هفته پنجم بارداری به سر می بردم که با دنا رفتیم قبرس. پوریا ما رو برد فرودگاه. سفر خیلی خوبی بود. ولی من دائم باید مراقب چیزهایی که می خوردم و کارهایی که می کردم ، می بودم که البته این کار برایم خیلی شیرین بود چون احساس می کردم که دارم از نی نی نازم مراقبت می کنم. لیدرهامونم خیلی خوب و ماه بودند، سمی، نوید و بنجامین. هتلمون تو شهر لارناکا تو خیابان فینیگودز بود . خیابانی که سرتاسر رستوران و بار بود و موازی ساحل دریا واقع شده بود و ما ویو خیلی قشنگی از دریا داشتیم. آیاناپا و لیماسول هم رفتیم. از زیبایی دریای آیاناپا هر چی بگم کم گفتم. خیلی دوست دارم یک بار دیگه با پوریا برم آیاناپا... یک چیزهایی هم از اونجا برای ن...
18 مهر 1391

اولین چکاپ بارداری

فردای روزی که از قبرس یرگشتم رفتم مطب دکتر فاضل. گفت همه چیز عالیه. منم کلی سوال ازش داشتم وخیلی نگران بودم. آخه تو قبرس ناخواسته چیزهایی پیش آمده بود و من می ترسیدم که به نی نیم آسیبی رسیده باشه، ولی دکتر خیالم رو خیلی راحت کرد و منو کلی از نگرانی درآورد.
18 مهر 1391

دومین چکاپ در مطب عمو حمید

دوم آبان بود. من و پوریا با هم رفتیم مطب عمو حمید. آخه من بعد از کلی فکر کردن تصمیم گرفته بودم که برای مراقبتهای بارداری و زایمانم تحت نظر عمو حمید ، عموی بابا پوریا ، باشم. با برخورد خیلی خوبی از طرف عمو روبرو شدم . راستش اصلا فکرشو نمی کردم.خودش تا ما رو دید گفت بارداری؟ منم با کلی خوشحالی گفتم بله . عمو برام پرونده تشکیل داد و یک عالمه ازم سوال پرسید و یک سونوگرافی هم تجویز کرد. فردایش بود که رفتم سونوگرافی. صدای قلب نی نی جونمو نتونستم بشنوم ولی ضربان قلبشو دیدم. خیلی تند می زد. خیییییلی...  خدایا چقدر این موجود کوچولو رو دوست دارم...
18 مهر 1391

بوی همه چیز عوض شده

هفته چهارده بارداریم بود  و من کم کم داشت حالم بهتر می شد. روزها خیلی سر حال بودم و راحت می رفتم سر کار، ولی از عصر به بعد دیگه بی حال می شدم و حالت تهوع داشتم. چیزی که برام جالب بود این بود که بوی همه چیز رو یه جور دیگه حس می کردم. خیلی میوه می خوردم، یک روز (هفده آذر 90) سر کار داشتم موز می خوردم به نظرم اومد موز بوی ماهی می ده  ولی چون می دونستم برای رشد نی نی کوچولوی عزیزم لازمه می خوردم . البته اوایل بارداریم چون زیاد نمی تونستم چیزی بخورم اغلب اوقات گرسنه بودم و شدیدا ضعف داشتم و تنها چیزی که می تونست یک کم حالمو بهتر کنه همین موز بود. ...
18 مهر 1391

سونوگرافی با پوریا

سوم دی بود که با پوریا رفتیم سونوگرافی بیمارستان دی. سن نی نی رو 16 هفته و دو روز اعلام کرد. وزنش هم 135 گرم بود ولی نی نی کوچولو پوزیشنش جوری نبود که بشه جنسش رو تشخیص داد، البته دکتر گفت حدس می زنم دختر باشه، از شنیدن این جمله هیجان و حس خیلی خاصی بهم دست داد. آخه همیشه دلم می خواست یک دختر داشته باشم. از خدا خواستم که حدس آقای دکتر سونوگرافیست واقعا درست باشه، البته سلامتی نی نی برام خیلی خیلی مهمتر بود ولی حالا که دکتر این حرف رو زده بود دوست داشتم که حدس و تشخیص احتمالیش درست باشه. پوریا با موبایلش از تمام مراحل سونوگرافی فیلمبرداری کرد و برای اولین بار صدای ضربان قلب نی نی خوشگلمونو شنید. دخترم نمی دونی چ...
18 مهر 1391

آزمایش کوادمارکر

پنجم دی بود که صبح قبل از رفتن به سر کار رفتم بیمارستان دی برای انجام آزمایشهای غربالگری (کوآدمارکر) و دیابت و ... . قرار شد جوابش بیست و یکم آماده شه. خدا رو شکر همه چیز نرمال و خوب بود و هیچ مشکلی در کار نبود. این روزها درگیری دیگه ای که داشتم، کارهای تسویه حساب دانشگاه بود که با حال و روزی که من داشتم خیلی سخت و طاقت فرسا شده بود. با پوریا پایان نامه رو به تعداد کافی تکثیر کرده بودیم و من باید می رفتم بقیه کارهای تسویه حساب و گرفتن امضا ها رو انجام می دادم، که چند روزی طول می کشید. ولی بالاخره این کار را هم انجام دادم و به قول دکتر حسینی مدیر گروهمان به درجه کارشناسی ارشد نائل شدم . روزی که می خواستم پایان نامه هارو که 8-9 جلد بودند بب...
18 مهر 1391